بیده قلوب و الابصار...
"بسم الله نور..."
می گفت: روزی محمد دچار مریضی سختی شد. آنچه مداوای معمول بود انجام دادیم، اما خوب نشد و حالت بحرانی پیدا کرد. به طوری که سرش باد کرده و بزرگ شده بود. سرانجام او را، که تقریباً در حالت اغما بود برداشتم و در حالی که فقط هشت ریال پول در جیب من بود سوار تاکسی شدم و جلوی مطب پزشک پیاده شدم. هشت ریال را به راننده تاکسی دادم. او هم خدا برکتی گفت و رفت. هنگامی که بچه را نزد دکتر بردم، گفت: مرده آوردهای؟! گفتم: من تکلیف داشتم بیاورم. دو ورقه دارو و آزمایش نوشت. از پله ها پایین آمدم و بچه روی دستهایم بود. لب خیابان ایستاده بودم. ناگهان ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. راننده شیشه را پایین کشید و گفت: علی! نگاه کردم. دوستی بود که در کرج زندگی می کرد. مرا به داخل اتومبیل خواند و ما وقع را پرسید. گفتم: بچه مریض شده و این ورقههای آزمایش و داروست. آنها را گرفت و من دیگر متوجه چیزی نبودم، جز مستی عنایت حق. تا جایی که بچه را بستری نمود و از بیمارستان بیرون آمدیم. از او پرسیدم: امروز، وسط هفته، تو کجا و قم کجا؟ گفت: خودم هم نمیدانم چگونه آمدم! صبح امروز که خواستم سر کار بروم نگرانی عجیبی بر دلم سایه انداخت و لحظه به لحظه بیشتر شد. فکر کردم به تهران بیایم و به مادر و پدرم سری بزنم. و سر زدم، اما دلم آرام نشد. به قم کشیده شدم. گفتم شاید با زیارت و سر زدن به شما آرام می شوم. زیارت کردم، اما هنوز اضطراب داشتم. سرگردان توی خیابان بودم تا تو را دیدم. و الان آرام و راحتم. انگار باید اینجا می آمدم و با هم بچه را بیمارستان می بردیم.
و این جا اشک همیشه جاریاش میریخت و میسوخت. و میگفت: آری! «بیده القلوب و الابصار»؛ دلها و چشمها به دست اوست. خدا دلهای غافل را نگران تو میکند و چشمهایی را که به سویی دیگر است متوجه به تو میکند، تا بارت را بردارند. این خدای مهربان ماست که چنین عهده داری می کند. یاحی یا قیوم!